Thursday, December 28, 2006

پروردگارا

تو را به عزّت و جلالت، به بزرگی و عظمتت می خوانم.‏
می خوانمت، به زیبایی و لطافتت، به نور قدسیت.‏
آزرده ام، رنجورم، رها شده در میان تنهایی و تاریکی خود.‏
رنج دوری از تو را پایانی نیست، و انگار که از یادت رفته باشم.‏
مهربانا، کجایی که قهقهه های شیطان را در میانه ی میدان پیروزی تاریکی بر نور ‏شاهد باشی، آن جا که نعش روح دمیده ات، بر جسمی ناپاک بر جای مانده، کجایی ‏تو، کجایی که ببینی کودک زیبای نجابت بر آغوش مادر بی جانش-عشق- دیوانه وار ‏ضجّه می زند.‏
نگاه کن، این عفریت زشت و بد ترکیب را می شناسی؟ آری تو خود خوب می دانی ‏که چطور تاریکی بر آن مسلّط گشته ، اما باز هم سکوت می کنی.‏
اگر می دانستی چقدر آزرده ام، می دانی اما سکوتت...آن سکوت همیشگی ات...‏
آری تو بزرگی، بزرگ، آن قدر که حدی برایش نیست اما کوچکی من چه؟ حدی برایش ‏هست؟
بس است، دیگر بس است که به بازیم بگیری، نمی خواهم آزمایشت را، دیگر تاب ‏بازیچه بودن را ندارم، تاب ندارم، بی تابیم را دوست داری؟ پس ببین و لذت ببر از ‏نابودی بنده ناسپاست.‏
آه که چقدر وجودم می سوزد، سخت می سوزد و تو باز هم نظاره گری...چطور دلت ‏می آید؟ چطور؟
پروردگارا، ای که فرمانرواییت در آسمان ها و زمین جاریست، ای که از راز دل ها ‏آگاهی، چگونه فریادت بزنم، چگونه بخوانمت که رهایم نکنی، چگونه؟...تو که خود ‏بهتر می دانی جهالت و کوچکیم را، اما باز هم، بازهم می آزماییم، به آن چه در توانم ‏نیست، به آن چه مرا چنان احاطه می کند که تو را از یاد ببرم، نمی خواهم، نمی ‏خواهم این آزمون بی انتها را، مرا رها کن از رهاییت...‏
آزرده ام و آزار ده بی آزاران، و تو تماشا می کنی...‏
نوازشم کن، دستانت را می خواهم، که به مهر بر سر بیمارم کشی، ای زیباترین می ‏ستایمت و قسمت می دهم که رهایم نکنی. رهایم نکنی...‏

3 comments:

Anonymous said...

" چه چیز را دشوار می توان پنهان کرد؟"
آری! گنجی پنهانی ، چون یک لباس ،به همان ملوّنی ، رنگ هایی که داغ می شند پخته می شوند، پررنگ می شوند، لعاب هایی می شوند بر چینی های نازک و شکننده و رنگ های زمخت و کدر لعاب ها شاهدی ست بر حساسیت لطیف چینی های تازه متبلور شده، سبز _آبی، تیره، چشمگیر. گرم گرم سرشکم از لابلای تار و پودش عبور می کند و حرارتی که حل می شود و رنگ هایی که با خود می زداید، دوباره همان بی رنگی آرام و بی دردیر و بلور محکم چینی های سنگ شده!
نوشته شده در 21/2/83 ساعت:13:25

Anonymous said...

" چه چیز را دشوار می توان پنهان کرد؟"
آری! گنجی پنهانی ، چون یک لباس ،به همان ملوّنی ، رنگ هایی که داغ می شند ،پخته می شوند، پررنگ می شوند، لعاب هایی می شوند بر چینی های نازک و شکننده و رنگ های زمخت و کدر لعاب ها شاهدی ست بر حساسیت لطیف چینی های تازه متبلور شده، سبز _آبی، تیره، چشمگیر. گرم گرم سرشکم از لابلای تار و پودش عبور می کند و حرارتی که حل می شود و رنگ هایی که با خود می زداید، دوباره همان بی رنگی آرام و بی دردسر و بلور محکم چینی های سنگ شده!
نوشته شده در 21/2/83 ساعت:13:25

Anonymous said...

Привет! Я читаю ваш сайт в течение длительного времени, и , наконец, получил мужество, чтобы идти вперед и дать вам крик из Porter Tx ! Просто хотелось бы отметить, продолжайте в том же фантастическую работу ! привет!