Saturday, January 27, 2007

هدیه

امروز پخش ماهیانه بود و بچه های جمعیت در "خونه قدیمی" جمع شده بودن. همه منتظر بودیم که یه جلسه شروع بشه که یکی از بچه ها اومدن و گفتن: "این یه هدیه است برای علی رضا، محمّد و حسن." راستشو بخواین اول فکر کردم پولی چیزیه و داشتم می گفتم که نمی دونم دوباره ببینمشونو از این حرفا، اما وقتی هدیشون رو دادن، دیدم یه تیکه کاغذ زرد رنگ کوچلوه. ‏‏


از این دوست خوبمون تشکر می کنم به خاطر این کار زیبا و با ذوقشون، و خدا رو شکر می کنم به خاطر وجود کسانی که هدایاشون رو نه فقط از جیبشون، که از عمق دل های پاکشون بیرون میارن و بدون هیچ منّتی تقدیم می کنن. همونطور که در قرآن اومده: ‏‏

وَ مَا تُنفِقُواْ مِن شَىْ‏ءٍ فِى سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ
و در راه خدا هرچه انفاق كنيد، پاداش كامل آن به شما مى‏رسد.‏‏
انفال 60

‏‏

Saturday, January 20, 2007

مردان کوچک


این پهلوونی که تو عکس می بینید، اسمش علی رضاست. دیروز دیدمش. میدون ولی عصر، سر کریمخان، ساعت 5 بعد از ظهر. علی رضا کلاس دوم دبستانه. معدلشم بیسته، عین خودش. ‏‏


علی رضا هر روز بعد از مدرسه می ره خونه، ناهارشو می خوره و جَلدی پا می شه میاد سر کار. البته تنها نیست با دو تا داداشش میاد. اسم یکی از داداشاش محمده که اونم دوم دبستانه و چون تب کرده بود، دیروز نیومده بود. اسم اون یکی داداششم حسنه که عکسشو می بینید. ‏‏

اولش که علی رضا رو دیدم تنها بود. گفتم حسن کجاست؟ گفت رفته مسجد نماز بخونه. دم غروبی رفته بود نماز ظهر و عصر شو بخونه. بعدش که حسن بدو بدو اومد، زد پشت علی رضا که داشت با من حرف می زد و گفت: علی رضا بدو. علی رضا هم پرید و همینطور که داشت می دویید از من خداحافظی کرد. اونم رفت مسجد نمازشو بخونه. ‏‏


حسن آقا 13 سالشه و کلاس اول راهنماییه. معدل پارسالشم شده 25/19. حسن پنج شنبه امتحان جغرافی داشته و امروزم –که دیروز می شد فردا- امتحان تاریخ داشته. این سه تا داداش با مادرشون تو منطقه امام زاده حسن (ع) زندگی می کنن. پدرشون سال ها پیش فوت کرده و این 3 تا شدن نون آور خونه. هر سه تاشون تو جاهای مختلف میدون ولی عصر یا گاهی انقلاب با وزنه کار می کنن. ‏‏

اگه به عکس اولیه دقت کنید دفترشون رو روی زمین می بینید، حسن می گفت هر وقت که خیلی مهم باشه کتابامون میاریم اینجا درس می خونیم یا میایم اینجا مشقامونو می نویسیم. ‏‏
هر دوشون خیلی تحویلم گرفتن. وقتی باهاشون حرف می زدم حس می کردم دارم با دو تا مرد حرف می زنم. دو تا مرد که یه موشون به صد تا مثل من می ارزه. ‏‏
آدرسشونو گرفتم، شمارم رو هم دادم، اما می دونم زنگ نمی زنن. خونه ای که سه تا مرد باغیرت مثل اینا داشته باشه هیچ وقت چراغش خاموش نمی مونه. ‏‏


Friday, January 05, 2007

رفع محدودیت ثبت نظرات

ضمن تشکر به خاطر این که به بنده افتخار می دید و مهمان این کلبه بی رونق اما با ‏صفا می شوید، با عرض پوزش به خاطر محدودیتی که برای ثبت نظرات وجود داشت و ‏عملاً این کار رو غیر ممکن می نمود، می خواستم عرض کنم که خوشبختانه این ‏محدودیت در حال حاضر رفع شده و از این به بعد می تونید بدون محدودیت و به ‏سادگی با ثبت نظراتتون روح و جان تازه ای به این وبلاگ ببخشید و بنده رو مفتخر ‏بفرمایید. ‏‏

با تشکر فراوان‏‎ ‎

دلت واسه خودت بسوزه

اوایل شب است. من و یکی از دوستان که اسمش وحید است، در کتابخانه اندیشه ‏هستیم و برای ارشد درس می خوانیم. وحید می پرسد: ‏
‏-‏ تا حالا چیزی کشیدی؟ ‏
می خندم، می گویم: آره، تا دلت بخواد خجالت...‏
‏-اونا رو می بینی؟ به جمعیتی اشاره می کند که رو بروی سالن ایستاده اند‏
.‏با سر تایید می کنم‎ ‎‏
اونا هر کدومشون تا حالا یه چیزی کشیدن‏‎‎-
حساس می شوم و دقیق به آدم هایی که آن جا ایستاده اند و با هم گپ می زنند، ‏نگاه می کنم. فکر می کنم یک گروه ترک اعتیاد‏‏ هستند. از همه جور آدم می شود میانشان ‏دید، به خیلیایشان نمی آید که معتاد باشند.‏
...می گویم: دلم واسشون می سوزه
‏- نمی دونم چرا، اما دلت واسه خودت بسوزه،‏
‏ کمی جا می خورم، انتظار چنین جوابی را ندارم، بر می گردم و نگاهش می کنم. ‏لبخند می زند و عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. کمی که تامل می کنم، می بینم ‏حق با وحید است، راست می گوید، دلم بیشتر باید برای خودم بسوزد. منی که فکر ‏می کنم آنقدر اوضاعم به راه است که می توانم برای دیگران دلسوزی کنم، آنقدر ‏همه چیزم جور است که می توانم برای دیگران ترحم کنم. به فکر می اقتم...‏
از آن روز که وحید این حرف را زد، هر وقت آدم معلول یا فقیری را می بینم و دوباره دل ‏سوزیم گل می کند، یاد حرف وحید می افتم و دلم برای خودم باز هم می سوزد. تازه ‏می فهمم که چقدر بیمارم، چقدر دوست دارم و لذت می برم از این که دلم برای ‏دیگران بسوزد. چقدر به این دلسوزی نیاز دارم، چقدر به این که وقتی فقیری را می ‏بینم دستم را در جیبم فرو ببرم و سکه ای، اسکناس پاره ای بگذارم کف دستش لذت ‏می برم.‏
نیاز من و امثال من، بدبختی دیگران است، من و امثال من، تمام مدت در انتظار لحظه ای ‏هستیم که که بادی به غبغب بیاندازیم و با افتخار، مثل یک قهرمان، با از خود ‏گذشتگی و ایثار برویم و به یک انسان محتاج و بدبخت کمک کنیم. ‏
ما به نیاز دیگران محتاجیم تا هویتی برای خودمان به هم بزنیم. این است که قدممان، ‏صدقه امان، بی برکت است. این است که اینقدر از این صندوق های قرض الحسنه ‏خوشمان می آید، خدا می داند چقدر منتظر گداهایی هستیم که با دست و بال شکسته و سرو ‏لباس سیاه و پاره، این سو و آن سو نشسته باشند و ما به ترحّم نگاهی بهشان ‏بکنیم و شاید یک آخیی بگوییم و بایستیم و دوباره دست به جیب بشویم. چون با ‏دلسوزی برای این آدم ها ما می توانیم ضعف ها، مرض ها و بدبختی هایمان را از یاد ‏ببریم و از سر بلندی و فرّ و شکوهمان نسبت به آن ها، مشعوف و شادمان شویم. ‏این درماندگان، مسکّن های عقده ها و کمبود های ما هستند و برای ما این مهم نیست ‏که پولی که به آن ها می دهیم -که به قول شارمین بدون هیچ مسئولیتی به سوی ‏آن ها روانه می شود-، برایشان خیر می شود یا شر. به ما چه که آن ها نیازشان ‏چیست، ریشه مشکلاتشان چیست. ما وقت نداریم به این چیز ها فکر کنیم، به ‏جایش پول می دهیم تا هم ثوابی کرده باشیم و هم تا آخر هفته به خاطر خیری که ‏کرده ایم حالمان سر جا باشد، کوک باشیم. مهم این است که دلمان آرام می شود و وجدانمان ‏راحت. این می شود که صدقه امان، زکاتمان و فطریه مان همه و همه خودخواهی و ‏خود پسندی خودمان را اغناء می کند و هیچ خیری به کسی نمی رساند، و خدا می ‏داند این خیر کردن ها که پُرند از نفس پرستی های ما، چه دنیا و آخرتی را برایمان به ‏ارمغان خواهند آورد.‏
چه خوب می شد که می فهمیدیم جواب بدبختی یک آدم دیگر، بدبختی و تاریکی ‏نیست که در گوشه جیبمان مچاله شده، خوشبختی و نوری است که باید از گوشه ‏دلمان، سخاوتمندانه بکّنیم و بین دیگران تقسیم کنیم. شاید آن فقیر، معلول یا دردمند ‏هم، روزی تکّه ای از آن نوری که خداوند در وجودش ودیعه نهاده است، از سر مهر به ما ارزانی دارد...آن وقت است که ترحّم برای او به ترحّم برای خودمان بدل می شود.‏