Saturday, January 20, 2007

مردان کوچک


این پهلوونی که تو عکس می بینید، اسمش علی رضاست. دیروز دیدمش. میدون ولی عصر، سر کریمخان، ساعت 5 بعد از ظهر. علی رضا کلاس دوم دبستانه. معدلشم بیسته، عین خودش. ‏‏


علی رضا هر روز بعد از مدرسه می ره خونه، ناهارشو می خوره و جَلدی پا می شه میاد سر کار. البته تنها نیست با دو تا داداشش میاد. اسم یکی از داداشاش محمده که اونم دوم دبستانه و چون تب کرده بود، دیروز نیومده بود. اسم اون یکی داداششم حسنه که عکسشو می بینید. ‏‏

اولش که علی رضا رو دیدم تنها بود. گفتم حسن کجاست؟ گفت رفته مسجد نماز بخونه. دم غروبی رفته بود نماز ظهر و عصر شو بخونه. بعدش که حسن بدو بدو اومد، زد پشت علی رضا که داشت با من حرف می زد و گفت: علی رضا بدو. علی رضا هم پرید و همینطور که داشت می دویید از من خداحافظی کرد. اونم رفت مسجد نمازشو بخونه. ‏‏


حسن آقا 13 سالشه و کلاس اول راهنماییه. معدل پارسالشم شده 25/19. حسن پنج شنبه امتحان جغرافی داشته و امروزم –که دیروز می شد فردا- امتحان تاریخ داشته. این سه تا داداش با مادرشون تو منطقه امام زاده حسن (ع) زندگی می کنن. پدرشون سال ها پیش فوت کرده و این 3 تا شدن نون آور خونه. هر سه تاشون تو جاهای مختلف میدون ولی عصر یا گاهی انقلاب با وزنه کار می کنن. ‏‏

اگه به عکس اولیه دقت کنید دفترشون رو روی زمین می بینید، حسن می گفت هر وقت که خیلی مهم باشه کتابامون میاریم اینجا درس می خونیم یا میایم اینجا مشقامونو می نویسیم. ‏‏
هر دوشون خیلی تحویلم گرفتن. وقتی باهاشون حرف می زدم حس می کردم دارم با دو تا مرد حرف می زنم. دو تا مرد که یه موشون به صد تا مثل من می ارزه. ‏‏
آدرسشونو گرفتم، شمارم رو هم دادم، اما می دونم زنگ نمی زنن. خونه ای که سه تا مرد باغیرت مثل اینا داشته باشه هیچ وقت چراغش خاموش نمی مونه. ‏‏


1 comment:

Anonymous said...

salam...chi begam...ye lahze ehsase khassi behem dast dad...yejoor sardar gomi ke man kojaam o amsal e alireza o dadashash koja...mamnun:)