اینم آدرس جدید:
Wednesday, March 14, 2007
تغییر آدرس وبلاگ بچه های آسمان
اینم آدرس جدید:
Tuesday, February 13, 2007
یاسمن
همه چیز از یک فال شروع شد و یک لبخند. هیچ وقت اولین باری که دیدمش را از یاد نمی برم. حدود ساعت 8 شب بود. روبروی یک قنّادی، دخترکی با لباسی شبیه به روپوش مدرسه، دخترکی که تا مرا دید دوید و آمد جلو و فال تعارف کرد.
-سلام
-سلام
- خوبی؟ اسمت چیه؟
- یاسمن
دست کردم توی جیبم و به سختی 100 تومن پیدا کردم و دادم و یک فال برداشتم.
درست در همان لحظاتی که من سعی می کردم برایش پول پیدا کنم و زیر چشمی می پاییدمش سرش را انداخت پایین و تمرکز کرد بعد با لحن عجیبی گفت:
-عمووووو
جانم... -
پول می دی برای خودم شیرینی بخرم؟-
ماهرانه بود، اما من دستش را خوانده بودم، خیلی محکم گفتم:
نه من از این کارا نمی کنم. یاسمن چند سالته؟
[سکوت] -
مدرسه می ری؟ -
[سکوت] -
سرش را پایین انداخته بود، به حالت قهر و سکوت...
متوجه منظورش شدم.
باشه هر جور میلته، خدافظ. -
خیلی خونسرد راهم را گرفتم و رفتم و اینطور بود که این بازی شروع شد.
خیلی زود بعد از آن دیدمش. از دور مرا دید و دوباره خودش را آماده کرد، درست وقتی رسیدم روبروی قنّادی، پرید جلویم و یک نوع از شیرینی های داخل ویترین را نشانم داد و گفت:
از اونا می خوام... -
واقعاً حرفه ای بود. اما باز هم من کوتاه نیامدم و گفتم:
یاسمن من از این کارا نمی کنم، پول ندارم. -
زیر لب غر غر کرد و بعد دوباره شروع کردم به سوال کردن.
فهمیدم که 7 ساله است و مدرسه نمی رود. اما چند بار دیگر رفتم و آمدم و فال خریدم تا فهمیدم که تنها نیست و با فامیل ها و برادرهایش کار می کند. هر روز ساعت 4، 5 بعد از ظهر می آید تا 11، 12 شب که برادرانش می آیند دنبالش.
هر بار که یاسمن را می بینم برایم برنامه ای چیده است، اسم خواهر ها و برادرهایش را راست و دروغ قاطی می کند و می گوید، آن اوایل اسم خودش را هم هر بار یک چیز می گفت، یک بار هم فالی را که از او خریده بودم از دستم قاپید و فرار کرد. هر چند که دفعه بعد که دیدمش فال را پس داد.
بازی غریبیست، نمی دانم من بازیگردانم یا او، الآن چون دیگر از او فال نمی خرم تحویلم نمی گیرد. حقم دارد. یک بار درست جلوی چشمم در 3 دقیقه 1000 تومن درآورد. دو پسر 20، 25 ساله که یکیشان تا یاسمن را دید دست کرد در جیبش و بدون آن که فال بخرد 200 تومن به او داد و رفت. برق را در چشمان یاسمن دیدم سریع دوید و رفت کنار آن پسر، شروع کرد به تنه زدن به او و از همان حرفهای همیشگی، بعد از چند قدم پسر ایستاد و یک فال را 800 تومن از او خرید.
احمد شاه می گوید بعضی روزها یاسمن تا 25 هزار تومن در می آورد. این برای یک فال فروش که معمولاً در تهران بین 7 تا 10 هزار تومن درآمدش است، مبلغ زیادی است. هر سه، بچه های بسیار زرنگی هستند و مهربان، البته شیطنت یاسمن جای خودش را دارد.
یک بار هم هر سه مرا پفک مهمان کردند، پفکی که هنوز مزه اش زیر دندانم است. خدا هر سه اشان را نگه دارد، امیدوارم روزی یاسمن هم به مدرسه برود.
Thursday, February 01, 2007
چادر رنگی
کمی خودت را جمع و جور می کنی، نا سلامتی آمده ای که خانه ای را روشن کنی، مثلاً رابط جمعیت امام علی (ع) هستی و برای خودت برو بیایی داری ، آمده ای برای رسیدگی، برای سر زدن... آب دهانت را قورت می دهی و حیاط را طی می کنی و به خانم خانه که به همراه دو پسر 12-13 ساله اش به استقبالت می آیند، سلام می کنی، احترامت می کنند و تحویلت می گیرند، آدم حسابت می کنند و بدون هیچ معذوریتی تعارفت می کنند که وارد خانه شوی. با پسر ها که رو بوسی می کنی دیگر حس و حال قهرمانانه ات پاک از سرت پریده و غرق صفای خانه و آدم های نورانی اش شده ای .
خانم خانه در نبود پدر بچه ها که در زندان است، خانه را مثل دسته گل نگه داشته اما اینجا فقط یک خانه نیست، یک کارگاه کوچک هم هست، این سو و آن سوی خانه پر است از گلدانهایی که با دست های تک تک اعضای خانواده درست می شوند و سر رسید هایی که باید سرهم شوند تا شب عید به دست مشتری برسند. چه همتی، چه قدرتی، باز هم احساس کوچکی می کنی. خانم خانه بی تکلف شروع به درد و دل می کند، انگار آن هزار گره را که قبلاً برایت شرح داده یکیش را باز کرده ای که حالا باز هم سفره دلش را برایت باز کرده، زورت را می زنی و سعی می کنی دلداری بدهی و راهنمایی کنی، سعی می کنی چند لحظه خودت را در میان کوه سختی های این خانه فرض کنی، اما ترس برت می دارد و زود کم می آوری .
دختر کوچک خانه می دود و نقاشی هایش را می آورد و جلوی تو روی زمین پهن می کند، می گوید همه را برای تو کشیده و باز هم خواهد کشید. نمی دانی چه باید بکنی، به فکرت می رسد که بار بعد که می آیی برایش حایزه بخری و با این فکر قند توی دلت آب می شود. پسر ها هم شروع می کنند در مورد خودشان و مدرسه و کارها و شرین کاری هایشان حرف می زنند و بعد تو می بینی که آن ها چقدر کارها بلدند، چقدر باهوشند و زرنگ و چه تجربه ها دارند که حتی بوی آن ها به دماغ تو نخورده. تازه می فهمی که اگر یک هزارم آن چه دور و بر تو بوده آن ها داشتند، چه ها که نمی کردند و تو چنان هنری نکرده ای که دانشجو شده ای .
خانم خانه می رود و یک سینی چای می آورد. یک استکان کمر باریک با گل های قرمز و یک کاسه پولکی در کنار آن. عطر چای مستت می کند و برای سرد شدن آن بی تابی. حس می کنی که از آن استکان چای و کاسه پولکی کنارش هم کوچکتری .
بلند می شوی و نقاشی ها را بر می داری و زیر بغل می گذاری، با پسر ها رو بوسی می کنی، لُپ دخترک را می کشی و قربان صدقه اش می روی، همه می خندند و شادند، یک دنیا خوشی و نور و زندگی در این خانه محروم! پنهان شده که تو کشف کرده ای، جز این کشف کار دیگری از پَسَت بر نیامده. دختر بچه خانه می خندد و دست در دستت می پرسد: - فردا صبح دوباره میای؟ و تو نمی دانی چه بگویی، نمی دانی اصلاً چه کرده ای که همه در این خانه از تو راضیند و نمی دانی چرا این همه شوق و شور دلت را پُر کرده .
هنوز به ته کوچه نرسیده ای که دلت برای آن خانه نورانی تنگ شده، اما مجبوری که فراموش کنی و دوباره به دنیای کوچک و تاریک خودخواهی هایت برگردی. در راه نقاشی های دخترک را نگاه می کنی و حسابی کیف می کنی .
دلت یک شکم سیر گریه می خواهد...
Saturday, January 27, 2007
هدیه
وَ مَا تُنفِقُواْ مِن شَىْءٍ فِى سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ
و در راه خدا هرچه انفاق كنيد، پاداش كامل آن به شما مىرسد.
انفال 60
Saturday, January 20, 2007
مردان کوچک
این پهلوونی که تو عکس می بینید، اسمش علی رضاست. دیروز دیدمش. میدون ولی عصر، سر کریمخان، ساعت 5 بعد از ظهر. علی رضا کلاس دوم دبستانه. معدلشم بیسته، عین خودش.
علی رضا هر روز بعد از مدرسه می ره خونه، ناهارشو می خوره و جَلدی پا می شه میاد سر کار. البته تنها نیست با دو تا داداشش میاد. اسم یکی از داداشاش محمده که اونم دوم دبستانه و چون تب کرده بود، دیروز نیومده بود. اسم اون یکی داداششم حسنه که عکسشو می بینید.
اولش که علی رضا رو دیدم تنها بود. گفتم حسن کجاست؟ گفت رفته مسجد نماز بخونه. دم غروبی رفته بود نماز ظهر و عصر شو بخونه. بعدش که حسن بدو بدو اومد، زد پشت علی رضا که داشت با من حرف می زد و گفت: علی رضا بدو. علی رضا هم پرید و همینطور که داشت می دویید از من خداحافظی کرد. اونم رفت مسجد نمازشو بخونه.
حسن آقا 13 سالشه و کلاس اول راهنماییه. معدل پارسالشم شده 25/19. حسن پنج شنبه امتحان جغرافی داشته و امروزم –که دیروز می شد فردا- امتحان تاریخ داشته. این سه تا داداش با مادرشون تو منطقه امام زاده حسن (ع) زندگی می کنن. پدرشون سال ها پیش فوت کرده و این 3 تا شدن نون آور خونه. هر سه تاشون تو جاهای مختلف میدون ولی عصر یا گاهی انقلاب با وزنه کار می کنن.
اگه به عکس اولیه دقت کنید دفترشون رو روی زمین می بینید، حسن می گفت هر وقت که خیلی مهم باشه کتابامون میاریم اینجا درس می خونیم یا میایم اینجا مشقامونو می نویسیم.
هر دوشون خیلی تحویلم گرفتن. وقتی باهاشون حرف می زدم حس می کردم دارم با دو تا مرد حرف می زنم. دو تا مرد که یه موشون به صد تا مثل من می ارزه.
آدرسشونو گرفتم، شمارم رو هم دادم، اما می دونم زنگ نمی زنن. خونه ای که سه تا مرد باغیرت مثل اینا داشته باشه هیچ وقت چراغش خاموش نمی مونه.
Friday, January 05, 2007
رفع محدودیت ثبت نظرات
با تشکر فراوان
دلت واسه خودت بسوزه
- تا حالا چیزی کشیدی؟
می خندم، می گویم: آره، تا دلت بخواد خجالت...
-اونا رو می بینی؟ به جمعیتی اشاره می کند که رو بروی سالن ایستاده اند
.با سر تایید می کنم
اونا هر کدومشون تا حالا یه چیزی کشیدن-
حساس می شوم و دقیق به آدم هایی که آن جا ایستاده اند و با هم گپ می زنند، نگاه می کنم. فکر می کنم یک گروه ترک اعتیاد هستند. از همه جور آدم می شود میانشان دید، به خیلیایشان نمی آید که معتاد باشند.
...می گویم: دلم واسشون می سوزه
- نمی دونم چرا، اما دلت واسه خودت بسوزه،
کمی جا می خورم، انتظار چنین جوابی را ندارم، بر می گردم و نگاهش می کنم. لبخند می زند و عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. کمی که تامل می کنم، می بینم حق با وحید است، راست می گوید، دلم بیشتر باید برای خودم بسوزد. منی که فکر می کنم آنقدر اوضاعم به راه است که می توانم برای دیگران دلسوزی کنم، آنقدر همه چیزم جور است که می توانم برای دیگران ترحم کنم. به فکر می اقتم...
از آن روز که وحید این حرف را زد، هر وقت آدم معلول یا فقیری را می بینم و دوباره دل سوزیم گل می کند، یاد حرف وحید می افتم و دلم برای خودم باز هم می سوزد. تازه می فهمم که چقدر بیمارم، چقدر دوست دارم و لذت می برم از این که دلم برای دیگران بسوزد. چقدر به این دلسوزی نیاز دارم، چقدر به این که وقتی فقیری را می بینم دستم را در جیبم فرو ببرم و سکه ای، اسکناس پاره ای بگذارم کف دستش لذت می برم.
نیاز من و امثال من، بدبختی دیگران است، من و امثال من، تمام مدت در انتظار لحظه ای هستیم که که بادی به غبغب بیاندازیم و با افتخار، مثل یک قهرمان، با از خود گذشتگی و ایثار برویم و به یک انسان محتاج و بدبخت کمک کنیم.
ما به نیاز دیگران محتاجیم تا هویتی برای خودمان به هم بزنیم. این است که قدممان، صدقه امان، بی برکت است. این است که اینقدر از این صندوق های قرض الحسنه خوشمان می آید، خدا می داند چقدر منتظر گداهایی هستیم که با دست و بال شکسته و سرو لباس سیاه و پاره، این سو و آن سو نشسته باشند و ما به ترحّم نگاهی بهشان بکنیم و شاید یک آخیی بگوییم و بایستیم و دوباره دست به جیب بشویم. چون با دلسوزی برای این آدم ها ما می توانیم ضعف ها، مرض ها و بدبختی هایمان را از یاد ببریم و از سر بلندی و فرّ و شکوهمان نسبت به آن ها، مشعوف و شادمان شویم. این درماندگان، مسکّن های عقده ها و کمبود های ما هستند و برای ما این مهم نیست که پولی که به آن ها می دهیم -که به قول شارمین بدون هیچ مسئولیتی به سوی آن ها روانه می شود-، برایشان خیر می شود یا شر. به ما چه که آن ها نیازشان چیست، ریشه مشکلاتشان چیست. ما وقت نداریم به این چیز ها فکر کنیم، به جایش پول می دهیم تا هم ثوابی کرده باشیم و هم تا آخر هفته به خاطر خیری که کرده ایم حالمان سر جا باشد، کوک باشیم. مهم این است که دلمان آرام می شود و وجدانمان راحت. این می شود که صدقه امان، زکاتمان و فطریه مان همه و همه خودخواهی و خود پسندی خودمان را اغناء می کند و هیچ خیری به کسی نمی رساند، و خدا می داند این خیر کردن ها که پُرند از نفس پرستی های ما، چه دنیا و آخرتی را برایمان به ارمغان خواهند آورد.
چه خوب می شد که می فهمیدیم جواب بدبختی یک آدم دیگر، بدبختی و تاریکی نیست که در گوشه جیبمان مچاله شده، خوشبختی و نوری است که باید از گوشه دلمان، سخاوتمندانه بکّنیم و بین دیگران تقسیم کنیم. شاید آن فقیر، معلول یا دردمند هم، روزی تکّه ای از آن نوری که خداوند در وجودش ودیعه نهاده است، از سر مهر به ما ارزانی دارد...آن وقت است که ترحّم برای او به ترحّم برای خودمان بدل می شود.