Thursday, February 01, 2007

چادر رنگی

پاشنه ات را ور می کشی. سینه را سپر می کنی و راه می افتی به سمت خانه یکی از خانواده های تحت پوشش جمعیت. در راه خوش خوشانَت است که داری می روی که خانواده ای را احیا کنی و نور به خانه ای ببری و چنین و چنان. به در خانه که می رسی، ژست یک قهرمان به خود می گیری و در می زنی. از داخل حیات دختر بچه خانه داد می زند: -کیه؟ صدای دخترک دلت را می لرزاند اما به روی خودت نمی آوری و تمام سعیت را می کنی که ژستت خراب نشود. آرام می گویی منم [...] جان! و چند لحظه بعد در باز می شود...وا می روی، دختر بچه خانه چادر رنگی به سر جلویت ایستاده، دخترک 4-5 ساله خانمی شده با این چادر، همه قهرمانیت از یادت می رود و محو نگاهش می شوی، دلت می خواهد بغلش کنی، نازش کنی اما خوب می دانی که نباید اورا به خود و خود را به او وابسته کنی، نباید احساسی بشوی، باید اصول رسیدگی جمعیت را رعایت کنی،دستت را که دارد می لرزد به طرفش دراز می کنی و او بزرگمنشانه دست می دهد . ‏‏
کمی خودت را جمع و جور می کنی، نا سلامتی آمده ای که خانه ای را روشن کنی، مثلاً رابط جمعیت امام علی (ع) هستی و برای خودت برو بیایی داری ، آمده ای برای رسیدگی، برای سر زدن... آب دهانت را قورت می دهی و حیاط را طی می کنی و به خانم خانه که به همراه دو پسر 12-13 ساله اش به استقبالت می آیند، سلام می کنی، احترامت می کنند و تحویلت می گیرند، آدم حسابت می کنند و بدون هیچ معذوریتی تعارفت می کنند که وارد خانه شوی. با پسر ها که رو بوسی می کنی دیگر حس و حال قهرمانانه ات پاک از سرت پریده و غرق صفای خانه و آدم های نورانی اش شده ای . ‏‏
خانم خانه در نبود پدر بچه ها که در زندان است، خانه را مثل دسته گل نگه داشته اما اینجا فقط یک خانه نیست، یک کارگاه کوچک هم هست، این سو و آن سوی خانه پر است از گلدانهایی که با دست های تک تک اعضای خانواده درست می شوند و سر رسید هایی که باید سرهم شوند تا شب عید به دست مشتری برسند. چه همتی، چه قدرتی، باز هم احساس کوچکی می کنی. خانم خانه بی تکلف شروع به درد و دل می کند، انگار آن هزار گره را که قبلاً برایت شرح داده یکیش را باز کرده ای که حالا باز هم سفره دلش را برایت باز کرده، زورت را می زنی و سعی می کنی دلداری بدهی و راهنمایی کنی، سعی می کنی چند لحظه خودت را در میان کوه سختی های این خانه فرض کنی، اما ترس برت می دارد و زود کم می آوری . ‏‏
دختر کوچک خانه می دود و نقاشی هایش را می آورد و جلوی تو روی زمین پهن می کند، می گوید همه را برای تو کشیده و باز هم خواهد کشید. نمی دانی چه باید بکنی، به فکرت می رسد که بار بعد که می آیی برایش حایزه بخری و با این فکر قند توی دلت آب می شود. پسر ها هم شروع می کنند در مورد خودشان و مدرسه و کارها و شرین کاری هایشان حرف می زنند و بعد تو می بینی که آن ها چقدر کارها بلدند، چقدر باهوشند و زرنگ و چه تجربه ها دارند که حتی بوی آن ها به دماغ تو نخورده. تازه می فهمی که اگر یک هزارم آن چه دور و بر تو بوده آن ها داشتند، چه ها که نمی کردند و تو چنان هنری نکرده ای که دانشجو شده ای . ‏‏
خانم خانه می رود و یک سینی چای می آورد. یک استکان کمر باریک با گل های قرمز و یک کاسه پولکی در کنار آن. عطر چای مستت می کند و برای سرد شدن آن بی تابی. حس می کنی که از آن استکان چای و کاسه پولکی کنارش هم کوچکتری . ‏‏
بلند می شوی و نقاشی ها را بر می داری و زیر بغل می گذاری، با پسر ها رو بوسی می کنی، لُپ دخترک را می کشی و قربان صدقه اش می روی، همه می خندند و شادند، یک دنیا خوشی و نور و زندگی در این خانه محروم! پنهان شده که تو کشف کرده ای، جز این کشف کار دیگری از پَسَت بر نیامده. دختر بچه خانه می خندد و دست در دستت می پرسد: - فردا صبح دوباره میای؟ و تو نمی دانی چه بگویی، نمی دانی اصلاً چه کرده ای که همه در این خانه از تو راضیند و نمی دانی چرا این همه شوق و شور دلت را پُر کرده . ‏‏
هنوز به ته کوچه نرسیده ای که دلت برای آن خانه نورانی تنگ شده، اما مجبوری که فراموش کنی و دوباره به دنیای کوچک و تاریک خودخواهی هایت برگردی. در راه نقاشی های دخترک را نگاه می کنی و حسابی کیف می کنی . ‏‏
دلت یک شکم سیر گریه می خواهد... ‏‏




2 comments:

Anonymous said...

یادش به خیر،اول که اومدیم جمعیت فکر کردیم می تونیم علی باشیم، آخه علی بودن قشنگ بود.می ریم سر می زنیم ، یه دستی به سر و روی بچه ها می کشیم، گناهامون پاک میشه.کلاً حال میده.
بعد دیدیم زکی، چی فکر می کردیم چی شد. بیخود نیست بهش می گن علی؛ چون اون واقعاً علیه، بزرگه.اونوقت ما چندتا بچه سوسول دانشجو فکر کردیم اگر بریم به چندتا خونواده سر بزنیم علی می شیم.
ما اومدیم جمعیت که خیر سرمون ثوابامون زیاد بشه، بدتر گناهامون زیاد شد.بسکه غفلت کردیم، بسکه بلانسبت عین بز رفتیم و اومدیم؛ تهش چی؟
نه اینا واقعاً دارن لطف می کنن که دارن مارو توی خونه هاشون راه می دن.پدر مادرامون اگه بفهمن ما کی هستیم، از خونه ما رو میندازن بیرون، اونوقت اینا با مهربونی مارو قبول می کنن، از غذاشون به ما میدن، تحویلمون می گیرن.
فقط خدا بدادمون برسه.

یه قطره بارون said...

البته فراموش نکنیم که جمعیت خیلی به همه ما کمک کرده و می کنه، هم به ما و هم به خانواده ها.
مساله اینه که بدونیم فقط مختص یه یک قشر و طبقه خاص نیست، بلکه همه ما به گونه ای محروم و نیازمند هستیم. پس چه بهتر که با دوست داشتن همدیگه و شناخت خداوند از زاویه وجودی همدیگه، به هم کمک کنیم.