Tuesday, December 19, 2006

چرا؟


بسیاری از افرادی که برای اولین بار با معلولیت آشنا می شوند، چه مشاهده معلولین ‏در مراکز نگهداری و توان بخشی معلولین، چه مشاهده در بستگان و نزدیکان و چه ‏افرادی که بر حسب اتفاق یا تصادف،معلول می شوند،با سوالاتی سخت و عذاب آور ‏رو برو می شوند. پی در پی و بی امان از خود می پرسند "چرا؟"، "چرا من؟"، "چرا ‏او؟"، "چرا این ها نباید مثل من سالم باشند؟"، "چرا من نباید مثل آن ها سالم ‏باشم؟" و ده ها چرای دیگر که همگی آزار دهنده اند و معمولاً بی جواب می مانند.‏
این سوال ها آن قدر سخت هستند که نتوان به سادگی به آن ها پاسخ گفت، به ‏همین دلیل، آن چه که در ادامه بیان می شود را نمی توان الزاماً پاسخ هایی کامل و ‏جامع برای این سوالات به حساب آورد.‏
‏ ابتدا از یک داستان آغاز می کنیم، که "شارمین میمندی نژاد" هفته پیش در کلاس ‏‏"رهیافت درون" که در "جمعیت امداد دانشجویی امام علی (ع)" برگزار می شود، ‏تعریف نمود:‏

‏"مردی برای اصلاح موهای سرش به آرایشگاه می رود. در هنگامی که استاد ‏سلمانی در حال اصلاح موهای مرد بود، آن دو با هم سخن می گفتند، صحبت به آن ‏جا رسید که استاد سلمانی گفت: به نظر من خدا وجود ندارد، چرا که اگر خدایی ‏وجود داشت، این همه معلول در جامعه متولد نمی شد و معلولی در جامعه وجود ‏نداشت. مرد هر چه تلاش کرد تا او را قانع کند که این نمی تواند دلیلی برای عدم ‏وجود خداوند باشد، موفق نشد. تا آن که کار اصلاح موهای او به پایان رسید و او از ‏آرایشگاه بیرون آمد. مرد، در راه خانه با پیرمرد ژولیده و نامرتبی برخورد کرد که در ‏گوشه ای از خیابان به خواب رفته بود. پیرمرد چنان موها و ریش و سبیل بلندی داشت ‏که به سختی می شد چشمها، بینی و لبهایش را تشخیص داد. مرد فکری به ذهنش ‏رسید. سکه ای به پیرمرد داد و گفت بیا تا تو را به آرایشگاه ببرم. او را به آرایشگاه و ‏نزد همان استاد سلمانی برد. پس از آن که پیرمرد بر روی صندلی نشست تا موهای ‏ژولیده اش را اصلاح کند، مرد رو به استاد سلمانی کرد و گفت: تو نیستی. مرد ‏سلمانی برگشت و با تعجب به مرد نگاه کرد. سپس مرد گفت: تو نیستی، چرا که اگر ‏تو وجود داشتی نباید مردی با چنین موهای نامرتب و بلندی در شهر، وجود می ‏داشت. استاد سلمانی با لحنی جدی جواب داد: البته که من هستم، مساله این ‏است که این مرد، به من مراجعه ننموده است."‏

آری، خداوند وجود دارد، اما جامعه او را از یاد برده و به او مراجعه نمی کند. جامعه در ‏جهل و تاریکی خود فرو می رود و نتایجی به بار می آید که یکی از آن ها "معلولیت" ‏بخشی از مردم جامعه است. به قول شارمین، این گونه انسان ها،بلا گردان جامعه ‏سیاه خود شده اند. این انسان ها هستند که تاریکی و سیاهی جامعه را بزرگوارانه و ‏صبورانه به دوش می کشند. می دانی چرا خداوند آن ها را انتخاب کرده؟ نه، هیچ ‏کس نمی داند. شاید چون صبور تر و بزرگوارتر از سایرین بوده اند. شاید چون قوی تر از ‏بقیه بوده اند. هر چه هست اراده خداوند بر این بوده که ما را با سلامتیمان، و آن ها را ‏با معلولیتشان بیازماید. آن ها را با سلامتی ما و ما را با معلولیت آن ها آزمایش کند. ‏دلیلش هر چه که باشد، آن ها دارند جور ما را می کشند و ما نباید آن ها را در این راه ‏سخت تنها بگذاریم، سختی های "معلولیت جسمی یا ذهنی"، و آن ها هم نباید ما ‏انسان های سالم را تنها بگذارند، در این راه "معلولیت های روحی و روانی، روزمرّگی ‏کشنده و فراموشی مفرط". آری ما همه باید به هم کمک کنیم و همراه هم باشیم. ‏همین همراهی و عشق ورزی که بین انسان های سالم و معلول رخ می دهد، شاید ‏دلیل قانع کننده ای باشد برای پدیده "معلولیت".‏
با همه این حرفها، اعتراف می کنم که اگر معلول بودم یا به اراده و خواست او روزی ‏معلول شوم-که اصلاً دور، محال، یا غیر ممکن نیست، چون مرگ-، هیچ کدام از این ‏فلسفه بافی ها حتی اندکی از دردهایم نمی کاست. اگر من معلول بودم، هیچ ‏پاسخی که بتوان آن را روی کاغذ نوشت، مرهمی بر رنجهایم نمی شد. آن چه مرا ‏یاری می داد، دستان گرم و پر محبت انسان های دیگری بود که نه از سر دلسوزی، ‏که از سر مهر و ایمان بر شانه هایم قرار می گرفتند. دستهایی که فقط نیامده اند تا ‏به من کمک کنند، دستهایی که از روی طلب به سوی من دراز می شدند. ‏
هر کدام از ما یک نوع خاص از معلولیت را داریم . یکی معلول جسمی یا ذهنی است ‏و دیگری معلول روحی و معنوی، معلولیتی که علتش روزمرّگی کشنده است و ‏خودپرستی مفرط، و اگر نباشیم و نخواهیم که همدیگر را تکمیل کنیم، نه خود به ‏سوی کمال گام بر خواهیم داشت و نه دیگران. پس بیاییم و همدیگر را دریابیم، به ‏هم عشق بورزیم و عاشقانه همدیگر را یاری کنیم. تا هم از معلولیت های خود ‏بکاهیم و هم از معلولیت های دیگران. دوست بداریم و دوست داشته شویم، ‏دگرخواهی کنیم تا خواسته شویم. تا بتوانیم خدا را در درون یکدیگر بیابیم. خدایی که ‏در درون هر یک از ما به گونه ای تجلی یافته است...‏

No comments: