بسیاری از افرادی که برای اولین بار با معلولیت آشنا می شوند، چه مشاهده معلولین در مراکز نگهداری و توان بخشی معلولین، چه مشاهده در بستگان و نزدیکان و چه افرادی که بر حسب اتفاق یا تصادف،معلول می شوند،با سوالاتی سخت و عذاب آور رو برو می شوند. پی در پی و بی امان از خود می پرسند "چرا؟"، "چرا من؟"، "چرا او؟"، "چرا این ها نباید مثل من سالم باشند؟"، "چرا من نباید مثل آن ها سالم باشم؟" و ده ها چرای دیگر که همگی آزار دهنده اند و معمولاً بی جواب می مانند.
این سوال ها آن قدر سخت هستند که نتوان به سادگی به آن ها پاسخ گفت، به همین دلیل، آن چه که در ادامه بیان می شود را نمی توان الزاماً پاسخ هایی کامل و جامع برای این سوالات به حساب آورد.
ابتدا از یک داستان آغاز می کنیم، که "شارمین میمندی نژاد" هفته پیش در کلاس "رهیافت درون" که در "جمعیت امداد دانشجویی امام علی (ع)" برگزار می شود، تعریف نمود:
"مردی برای اصلاح موهای سرش به آرایشگاه می رود. در هنگامی که استاد سلمانی در حال اصلاح موهای مرد بود، آن دو با هم سخن می گفتند، صحبت به آن جا رسید که استاد سلمانی گفت: به نظر من خدا وجود ندارد، چرا که اگر خدایی وجود داشت، این همه معلول در جامعه متولد نمی شد و معلولی در جامعه وجود نداشت. مرد هر چه تلاش کرد تا او را قانع کند که این نمی تواند دلیلی برای عدم وجود خداوند باشد، موفق نشد. تا آن که کار اصلاح موهای او به پایان رسید و او از آرایشگاه بیرون آمد. مرد، در راه خانه با پیرمرد ژولیده و نامرتبی برخورد کرد که در گوشه ای از خیابان به خواب رفته بود. پیرمرد چنان موها و ریش و سبیل بلندی داشت که به سختی می شد چشمها، بینی و لبهایش را تشخیص داد. مرد فکری به ذهنش رسید. سکه ای به پیرمرد داد و گفت بیا تا تو را به آرایشگاه ببرم. او را به آرایشگاه و نزد همان استاد سلمانی برد. پس از آن که پیرمرد بر روی صندلی نشست تا موهای ژولیده اش را اصلاح کند، مرد رو به استاد سلمانی کرد و گفت: تو نیستی. مرد سلمانی برگشت و با تعجب به مرد نگاه کرد. سپس مرد گفت: تو نیستی، چرا که اگر تو وجود داشتی نباید مردی با چنین موهای نامرتب و بلندی در شهر، وجود می داشت. استاد سلمانی با لحنی جدی جواب داد: البته که من هستم، مساله این است که این مرد، به من مراجعه ننموده است."
آری، خداوند وجود دارد، اما جامعه او را از یاد برده و به او مراجعه نمی کند. جامعه در جهل و تاریکی خود فرو می رود و نتایجی به بار می آید که یکی از آن ها "معلولیت" بخشی از مردم جامعه است. به قول شارمین، این گونه انسان ها،بلا گردان جامعه سیاه خود شده اند. این انسان ها هستند که تاریکی و سیاهی جامعه را بزرگوارانه و صبورانه به دوش می کشند. می دانی چرا خداوند آن ها را انتخاب کرده؟ نه، هیچ کس نمی داند. شاید چون صبور تر و بزرگوارتر از سایرین بوده اند. شاید چون قوی تر از بقیه بوده اند. هر چه هست اراده خداوند بر این بوده که ما را با سلامتیمان، و آن ها را با معلولیتشان بیازماید. آن ها را با سلامتی ما و ما را با معلولیت آن ها آزمایش کند. دلیلش هر چه که باشد، آن ها دارند جور ما را می کشند و ما نباید آن ها را در این راه سخت تنها بگذاریم، سختی های "معلولیت جسمی یا ذهنی"، و آن ها هم نباید ما انسان های سالم را تنها بگذارند، در این راه "معلولیت های روحی و روانی، روزمرّگی کشنده و فراموشی مفرط". آری ما همه باید به هم کمک کنیم و همراه هم باشیم. همین همراهی و عشق ورزی که بین انسان های سالم و معلول رخ می دهد، شاید دلیل قانع کننده ای باشد برای پدیده "معلولیت".
با همه این حرفها، اعتراف می کنم که اگر معلول بودم یا به اراده و خواست او روزی معلول شوم-که اصلاً دور، محال، یا غیر ممکن نیست، چون مرگ-، هیچ کدام از این فلسفه بافی ها حتی اندکی از دردهایم نمی کاست. اگر من معلول بودم، هیچ پاسخی که بتوان آن را روی کاغذ نوشت، مرهمی بر رنجهایم نمی شد. آن چه مرا یاری می داد، دستان گرم و پر محبت انسان های دیگری بود که نه از سر دلسوزی، که از سر مهر و ایمان بر شانه هایم قرار می گرفتند. دستهایی که فقط نیامده اند تا به من کمک کنند، دستهایی که از روی طلب به سوی من دراز می شدند.
هر کدام از ما یک نوع خاص از معلولیت را داریم . یکی معلول جسمی یا ذهنی است و دیگری معلول روحی و معنوی، معلولیتی که علتش روزمرّگی کشنده است و خودپرستی مفرط، و اگر نباشیم و نخواهیم که همدیگر را تکمیل کنیم، نه خود به سوی کمال گام بر خواهیم داشت و نه دیگران. پس بیاییم و همدیگر را دریابیم، به هم عشق بورزیم و عاشقانه همدیگر را یاری کنیم. تا هم از معلولیت های خود بکاهیم و هم از معلولیت های دیگران. دوست بداریم و دوست داشته شویم، دگرخواهی کنیم تا خواسته شویم. تا بتوانیم خدا را در درون یکدیگر بیابیم. خدایی که در درون هر یک از ما به گونه ای تجلی یافته است...
No comments:
Post a Comment