Friday, December 15, 2006

لبخند آسمانی


مرکز نگهداری معلولین جسمی و ذهنی بچه های آسمان، طبقه بالا، همون یکی دو ‏تخت اول، سمت راست، یه پسر چشم آبی فوق العاده زیبا، که اسمش یادم نیست. ‏چشمهاش رنگ آبی خاصی داشت، فکر می کنم نابینا بود، بهش سلام کردم، جوابی ‏نداد، اما چشماش می لرزیدن، و سرش رو مرتب تکون می داد، موهای قهوه ای ‏روشن و شاید دوازده، سیزده سالش بود. خودمو معرفی کردم، گفتم اسمت چیه؟ ‏جوابی نداد، دستمو آروم گذاشتم روی سرش، یه لحظه لرزید، انگار که غافلگیر شده ‏باشه، انگار که مدتهاست کسی نوازشش نکرده باشه... دستاشو گرفتم تو دستمو ‏کمی فشار دادم، دستای سردی داشت، اونم فشار داد، خیلی محکم دستامو گرفته ‏بود...بعد تو یه لحظه... لبخند زد، لبخند زد و چشماش دیگه برای چند لحظه نلرزیدن، ‏دلم هری ریخت پایین... انگار داشت خدا بهم لبخند می زد...تو یه لحظه کوچیک ‏شدم...در مقابل اون لبخند معصومانه عین یه نقطه ریز ریز شدم، انگار تو این دنیا ‏هیچی جز اون صورت روشن و پاک که داشت لبخند می زد وجود نداشت...مثل یه ‏بچه که دستش رو تو آب دریا می بره، دستام تو دستاش بود و اون هنوز داشت لبخند ‏می زد...می ترسیدم غرق بشم... ‏

1 comment:

Unknown said...

بنام خدا
سلام
ممنون که من را هم به دیدن این وبلاگ ارزشمند که آرزوی تدوام و همیشگی بودن برایش دارم، دعوت کردید. همیشه - در بهزیستی که فعالیت داشتم - سعی در جمع کردن و به میدان آوردن همچون شمائی داشتم و خدا را شاکرم که امروز بسیار از آن ایده ها را در حال تحقق می بینم. از زیبائی نگاهتان لذت بردم و بر پاکی دلتان درود می فرستم . ا زخداوند توفیق بیشتر و همیشگی برایتان خواستارم.
التماس دعا