مرکز نگهداری معلولین جسمی و ذهنی بچه های آسمان، طبقه بالا، همون یکی دو تخت اول، سمت راست، یه پسر چشم آبی فوق العاده زیبا، که اسمش یادم نیست. چشمهاش رنگ آبی خاصی داشت، فکر می کنم نابینا بود، بهش سلام کردم، جوابی نداد، اما چشماش می لرزیدن، و سرش رو مرتب تکون می داد، موهای قهوه ای روشن و شاید دوازده، سیزده سالش بود. خودمو معرفی کردم، گفتم اسمت چیه؟ جوابی نداد، دستمو آروم گذاشتم روی سرش، یه لحظه لرزید، انگار که غافلگیر شده باشه، انگار که مدتهاست کسی نوازشش نکرده باشه... دستاشو گرفتم تو دستمو کمی فشار دادم، دستای سردی داشت، اونم فشار داد، خیلی محکم دستامو گرفته بود...بعد تو یه لحظه... لبخند زد، لبخند زد و چشماش دیگه برای چند لحظه نلرزیدن، دلم هری ریخت پایین... انگار داشت خدا بهم لبخند می زد...تو یه لحظه کوچیک شدم...در مقابل اون لبخند معصومانه عین یه نقطه ریز ریز شدم، انگار تو این دنیا هیچی جز اون صورت روشن و پاک که داشت لبخند می زد وجود نداشت...مثل یه بچه که دستش رو تو آب دریا می بره، دستام تو دستاش بود و اون هنوز داشت لبخند می زد...می ترسیدم غرق بشم...
Friday, December 15, 2006
لبخند آسمانی
مرکز نگهداری معلولین جسمی و ذهنی بچه های آسمان، طبقه بالا، همون یکی دو تخت اول، سمت راست، یه پسر چشم آبی فوق العاده زیبا، که اسمش یادم نیست. چشمهاش رنگ آبی خاصی داشت، فکر می کنم نابینا بود، بهش سلام کردم، جوابی نداد، اما چشماش می لرزیدن، و سرش رو مرتب تکون می داد، موهای قهوه ای روشن و شاید دوازده، سیزده سالش بود. خودمو معرفی کردم، گفتم اسمت چیه؟ جوابی نداد، دستمو آروم گذاشتم روی سرش، یه لحظه لرزید، انگار که غافلگیر شده باشه، انگار که مدتهاست کسی نوازشش نکرده باشه... دستاشو گرفتم تو دستمو کمی فشار دادم، دستای سردی داشت، اونم فشار داد، خیلی محکم دستامو گرفته بود...بعد تو یه لحظه... لبخند زد، لبخند زد و چشماش دیگه برای چند لحظه نلرزیدن، دلم هری ریخت پایین... انگار داشت خدا بهم لبخند می زد...تو یه لحظه کوچیک شدم...در مقابل اون لبخند معصومانه عین یه نقطه ریز ریز شدم، انگار تو این دنیا هیچی جز اون صورت روشن و پاک که داشت لبخند می زد وجود نداشت...مثل یه بچه که دستش رو تو آب دریا می بره، دستام تو دستاش بود و اون هنوز داشت لبخند می زد...می ترسیدم غرق بشم...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
بنام خدا
سلام
ممنون که من را هم به دیدن این وبلاگ ارزشمند که آرزوی تدوام و همیشگی بودن برایش دارم، دعوت کردید. همیشه - در بهزیستی که فعالیت داشتم - سعی در جمع کردن و به میدان آوردن همچون شمائی داشتم و خدا را شاکرم که امروز بسیار از آن ایده ها را در حال تحقق می بینم. از زیبائی نگاهتان لذت بردم و بر پاکی دلتان درود می فرستم . ا زخداوند توفیق بیشتر و همیشگی برایتان خواستارم.
التماس دعا
Post a Comment