-سلام
--سلام
-من مجیدم اسم شما چیه؟
--کوروش
-خوبی آقا کوروش، خوش می گذره؟
--آقا مجید، شما کدوم آقا مجیدی؟...
-مگه چند تا آقا مجید دارید اینجا؟
--آقا مجید، شما کدوم آقا مجیدی؟...[مکث]...شما همون آقا مجیدی نیستی که... [مکث]... همون آقا مجیدی نیستی... [مکث]...شما همون آقا مجیدی نیستی که؟...
-کدوم آقا مجید آقا کوروش؟
--همون آقا مجیدی که، همونی که... [مکث]...همون... [مکث]... شما همون آقا مجید خودمون نیستی؟...
-نه من دفعه اولمه اومدم.
--شما دفه ی اولیه که اومدین اینجا آقا مجید؟...
-آره دفه ی اولمه.
--شما همون آقا مجیدی نیستی که یه بار دیگه هم اومده بوود... [مکث]؟
-نه من اون نیستم.
--آقا مجیید، پس شما کدوم آقا مجیدیی؟...[مکث]...شما کدوم آقا مجیدی؟
شما همون آقا مجیدی نیستی که تو اون سریال؟... [مکث]...
مرکز نگهداری معلولین جسمی و ذهنی بچه های آسمان، طبقه پایین، سمت راست، سه چهار تخت جلوتر بود که دیدمش، اسمش کوروش بود، حدود 45، 50 سالش بود، موهاش یک کمی سفید شده بود، خیلی آروم روی دو پاش نشسته بود و آروم صحبت می کرد،متوجه نوع معلولیت جسمیش نشدم، اما جزء معدود افرادی بود که می تونست رسا صحبت کنه جوری که متوجه حرفاش بشی، علاوه بر اون جملاتش درست و مناسب بودن، اما بریده بریده صحبت می کرد، نمی تونست جملات رو تموم کنه. نمی دونم واقعاً آقا مجید خاصی تو زندگیش بود که باعث شد این همه سوال بپرسه، یا اگه با هر اسمیم که خودمو معرفی می کردم، همین سوالا رو می پرسید، کنارش نشستم، از نظر سنی جای پدرم بود اما درست عین بچه ها صحبت می کرد، گرم، آروم و پر از محبت...، چند دقیقه ای با همین جور سوالا گذشت، سوالایی که انگار تمومی نداشت، فقط می خواست با یکی صحبت کنه، یکی به حرفاش گوش بده، بالاخره بلند شدم و گفتم، آقا کوروش بذار یه سریم به بقیه میزنم، دوباره میام، قبول کرد. رفتم به چند تا تخت دیگه هم سر زدم، کنار یکی دیگشونم نشستم، اسمش احسان بود، احسان خیلی خوب صحبت می کرد، باهاش دست دادم...
-سلام
--سلام، اسم من احسانه، خیلی وقت نیست اینجا اومدم.
-خوبی آقا احسان چه خبرا.
--بیا کرج...بیا خونمون
-خونتون کرجه
--من خیلی وقت نیست اومدم اینجا، فردا هم میای؟
-نه من ان شالله...
نمی دونستم چی بگم، انگار که بخوام قول چیزی رو بدم. قولی که می ترسیدم نتونم بهش عمل کنم.
--اسم من احسانه...من خیلی خانوادمو اذیت می کردم، منو تازه آوردن اینجا...مامان کی میاد منو ببینه؟...
صورت خیلی آرومی داشت، شاید بیست وهفت، بیست و هشت ساله با موهای خرمایی رنگ، نشسته هم معلوم بود که قد بلنده، فکر می کنم فلج بود. یکی از چشمهاشم انحراف شدیدی داشت، مرتب اسمش رو می گفت، یه آرامش فوق العاده ای تو صورتش بود، مخصوصاً در مقایسه به اونایی که دستاشونو به تخت بسته بوندن چون خیلی شلوغ می کردن، یا اونایی که همش ناله می کردن. انگار از نظر ذهنی از بقیه یه سر و گردن بالاتر بود.
یکی از پرستارا اومد بالا سر احسان.
--این خیلی با کلاس بود وقتی مادرش آوردش اینجا، هممونو می شناخت، خیلیم آرومه، اصلاً اذیت نمی کنه، اما انقد اینجا دارو خورده که دیگه هممونو خاله ستاره صدا می کنه، چون اسم خالش انگار ستاره است. اما اونو می بینی؟
یکی رو دو تا تخت جلوتر نشون داد که دستهاشو از دو طرف به تخت بسته بودن.
--واای اون خیلی شلوغ می کنه، اگه دستاشو باز کنیم، از این تخت می پره رو اون تخت، همشم جیغ می زنه...
همون لحظه هم داشت جیغ می زد...
از اون ور آقا کوروش برام دست تکون داد و گفت آقا مجید یه دقه بیا ...
دوباره رفتم کنار تختش.
--شما کدوم آقا مجیدی، آقا مجید؟...[مکث]
نمی دونم چی شد که اینو گفتم.
-من مجید کوچولوام.
کمی با تردید نگاهم کرد، خندید.
--آقا مجید شما که دیگه بزرگ شدید آقا مجید...
-نه من خیلی کوچیکتر از شماام.
--شما کدوم آقا مجیدی؟...
-من آقا مجید شماام.
--آقا مجیدمایی؟... [مکث]...آقا مجیدم شما همونی نیستی که تو سریال...آقا مجیدم...
تا زمانی که اونجا بودم، چند بار دیگه هم از دور صدام کرد و همین سوالات رو تکرار کرد. واقعاً من کدوم آقا مجیدم، همونیم که باید باشم؟ یا نه، خودمم نمی دونستم که من کدوم آقا مجیدم، همون آقا مجیدی که خدا خواسته، یا همون آقا مجیدی که خودم ساختم...
یه هفته گذشته و دلم خیلی برای آقا کوروش تنگ شده، آقا کوروشی که بعد از 5 دقیقه که به حرفاش گوش دادم بهم می گفت، "آقا مجیدم"، کوروشی که اون روز یه چیزی شبیه به شیر برنج که توش رب ریخته بودن و توی یه کاسه مسی ریخته بودن رو داشت با یه قاشق مسی می خورد، توی همون لحظه باهاش روبوسی کردم، لبخند می زد و برام دست تکون می داد، یادم نمیاد که تا حالا کسی برام اینجوری دست تکون داده باشه...یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه "آقا مجیدم"... نمی دونم ما معلول تریم یا آقا کوروش و آقا احسان...
--سلام
-من مجیدم اسم شما چیه؟
--کوروش
-خوبی آقا کوروش، خوش می گذره؟
--آقا مجید، شما کدوم آقا مجیدی؟...
-مگه چند تا آقا مجید دارید اینجا؟
--آقا مجید، شما کدوم آقا مجیدی؟...[مکث]...شما همون آقا مجیدی نیستی که... [مکث]... همون آقا مجیدی نیستی... [مکث]...شما همون آقا مجیدی نیستی که؟...
-کدوم آقا مجید آقا کوروش؟
--همون آقا مجیدی که، همونی که... [مکث]...همون... [مکث]... شما همون آقا مجید خودمون نیستی؟...
-نه من دفعه اولمه اومدم.
--شما دفه ی اولیه که اومدین اینجا آقا مجید؟...
-آره دفه ی اولمه.
--شما همون آقا مجیدی نیستی که یه بار دیگه هم اومده بوود... [مکث]؟
-نه من اون نیستم.
--آقا مجیید، پس شما کدوم آقا مجیدیی؟...[مکث]...شما کدوم آقا مجیدی؟
شما همون آقا مجیدی نیستی که تو اون سریال؟... [مکث]...
مرکز نگهداری معلولین جسمی و ذهنی بچه های آسمان، طبقه پایین، سمت راست، سه چهار تخت جلوتر بود که دیدمش، اسمش کوروش بود، حدود 45، 50 سالش بود، موهاش یک کمی سفید شده بود، خیلی آروم روی دو پاش نشسته بود و آروم صحبت می کرد،متوجه نوع معلولیت جسمیش نشدم، اما جزء معدود افرادی بود که می تونست رسا صحبت کنه جوری که متوجه حرفاش بشی، علاوه بر اون جملاتش درست و مناسب بودن، اما بریده بریده صحبت می کرد، نمی تونست جملات رو تموم کنه. نمی دونم واقعاً آقا مجید خاصی تو زندگیش بود که باعث شد این همه سوال بپرسه، یا اگه با هر اسمیم که خودمو معرفی می کردم، همین سوالا رو می پرسید، کنارش نشستم، از نظر سنی جای پدرم بود اما درست عین بچه ها صحبت می کرد، گرم، آروم و پر از محبت...، چند دقیقه ای با همین جور سوالا گذشت، سوالایی که انگار تمومی نداشت، فقط می خواست با یکی صحبت کنه، یکی به حرفاش گوش بده، بالاخره بلند شدم و گفتم، آقا کوروش بذار یه سریم به بقیه میزنم، دوباره میام، قبول کرد. رفتم به چند تا تخت دیگه هم سر زدم، کنار یکی دیگشونم نشستم، اسمش احسان بود، احسان خیلی خوب صحبت می کرد، باهاش دست دادم...
-سلام
--سلام، اسم من احسانه، خیلی وقت نیست اینجا اومدم.
-خوبی آقا احسان چه خبرا.
--بیا کرج...بیا خونمون
-خونتون کرجه
--من خیلی وقت نیست اومدم اینجا، فردا هم میای؟
-نه من ان شالله...
نمی دونستم چی بگم، انگار که بخوام قول چیزی رو بدم. قولی که می ترسیدم نتونم بهش عمل کنم.
--اسم من احسانه...من خیلی خانوادمو اذیت می کردم، منو تازه آوردن اینجا...مامان کی میاد منو ببینه؟...
صورت خیلی آرومی داشت، شاید بیست وهفت، بیست و هشت ساله با موهای خرمایی رنگ، نشسته هم معلوم بود که قد بلنده، فکر می کنم فلج بود. یکی از چشمهاشم انحراف شدیدی داشت، مرتب اسمش رو می گفت، یه آرامش فوق العاده ای تو صورتش بود، مخصوصاً در مقایسه به اونایی که دستاشونو به تخت بسته بوندن چون خیلی شلوغ می کردن، یا اونایی که همش ناله می کردن. انگار از نظر ذهنی از بقیه یه سر و گردن بالاتر بود.
یکی از پرستارا اومد بالا سر احسان.
--این خیلی با کلاس بود وقتی مادرش آوردش اینجا، هممونو می شناخت، خیلیم آرومه، اصلاً اذیت نمی کنه، اما انقد اینجا دارو خورده که دیگه هممونو خاله ستاره صدا می کنه، چون اسم خالش انگار ستاره است. اما اونو می بینی؟
یکی رو دو تا تخت جلوتر نشون داد که دستهاشو از دو طرف به تخت بسته بودن.
--واای اون خیلی شلوغ می کنه، اگه دستاشو باز کنیم، از این تخت می پره رو اون تخت، همشم جیغ می زنه...
همون لحظه هم داشت جیغ می زد...
از اون ور آقا کوروش برام دست تکون داد و گفت آقا مجید یه دقه بیا ...
دوباره رفتم کنار تختش.
--شما کدوم آقا مجیدی، آقا مجید؟...[مکث]
نمی دونم چی شد که اینو گفتم.
-من مجید کوچولوام.
کمی با تردید نگاهم کرد، خندید.
--آقا مجید شما که دیگه بزرگ شدید آقا مجید...
-نه من خیلی کوچیکتر از شماام.
--شما کدوم آقا مجیدی؟...
-من آقا مجید شماام.
--آقا مجیدمایی؟... [مکث]...آقا مجیدم شما همونی نیستی که تو سریال...آقا مجیدم...
تا زمانی که اونجا بودم، چند بار دیگه هم از دور صدام کرد و همین سوالات رو تکرار کرد. واقعاً من کدوم آقا مجیدم، همونیم که باید باشم؟ یا نه، خودمم نمی دونستم که من کدوم آقا مجیدم، همون آقا مجیدی که خدا خواسته، یا همون آقا مجیدی که خودم ساختم...
یه هفته گذشته و دلم خیلی برای آقا کوروش تنگ شده، آقا کوروشی که بعد از 5 دقیقه که به حرفاش گوش دادم بهم می گفت، "آقا مجیدم"، کوروشی که اون روز یه چیزی شبیه به شیر برنج که توش رب ریخته بودن و توی یه کاسه مسی ریخته بودن رو داشت با یه قاشق مسی می خورد، توی همون لحظه باهاش روبوسی کردم، لبخند می زد و برام دست تکون می داد، یادم نمیاد که تا حالا کسی برام اینجوری دست تکون داده باشه...یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه "آقا مجیدم"... نمی دونم ما معلول تریم یا آقا کوروش و آقا احسان...
No comments:
Post a Comment